از وبلاگ زیتون   2009-07-22 12:51:25

روز 18 تیر پسری حدودا 8-27 ساله نسبتا خوش تیپ با موهایی لخت , رهبری عده ای رو به عهده داشت. یعنی بدون هیچ ترسی شعارها رو اولین بار بلند می گفت و مردم هم به دنبالش... خیلی تر و فرز بود.
در حین در رفتن ها و دویدن ها بارها باهاش برخورد کردیم که بدون هیچ ترسی تاکتیک فرار رو به مردم یاد می داد و حتی او بود که اولین بار گفت که بسیجی ها دقیقا ساعت چند قراره حمله کنن. و کاملا هم درست گفت. بسیجی ها بعد از شکسته شدن هرم گرمای هوا حمله کردن.
شعار "مجتبی بمیری, رهبری رو نبینی" هم اولین بار او به صدای خیلی بلند گفت و در دهان ما گذاشت. وگرنه ما فقط الله اکبر و یا حسین و مرگ بر دیکتاتور بلد بودیم تازه به علت تعقیب و گریز نصفه می گفتیم.
خبر داشت که ماشین آبپاش کجاها قراره بیان رو مردم آب بپاشن و او بود که دستور نگه داشتن ماشین های آب فشان و خالی کردن آبش رو به مردم داد و یهو غیبش می زد و می رفت به محله های دیگه و دوباره برمی گشت.
یه جورایی قهرمان شده بود برای همه مون. از همه هم جلوتر می ایستاد. یه همه می گفت کی فرار کنن و کجا برن ولی خودش از همه کمتر فرار می کرد.
یه جا وقتی یه فوج موتور سوار لباس شخصی دوترکه با باتوم و شوکر و اسلحه اومدن یهو گیرش انداختن و دوره اش کردن. ماها که به سمت مخفیگاهامون فرار کردیم آهمون در اومد. من رفتم به بالای پشت بوم خونه ای دوسه طبقه همون نزدیکی ها و درحالیکه صورتمو با دستام گرفته بودم که کتک زدنش رو نبینم. از لای انگشتام می دیدم که عین یه آهو وسط چند تا لاشخور گیر کرده و اونا که عده شون بالای سی نفر بود باتوماشونو بالا آوردن و عربده می کشیدن. گفتم دیگه لهش کردن... صاحبخونه اومد رو پشت بوم و خواهش که توروخدا شما رو نبینن. فوری حرفشو گوش کردم و اومدن پایین. توی راه پله هم عده ای زن به خاطر گیر افتادن اون پسره جیغ وداد می کردن که گفتیم به خاطر صاحبخونه هم که به ما لطف کرده راهمون داده باعث نشیم شناسایی بشه. خلاصه وایسادیم تا لباس شخصی ها سوار موتور شدن و رفتن. بیرون که اومدیم در کمال تعجب دیدیم پسره رو نبردن و همونجا هست با صورت سرخ شده از عصبانیت. گفتم خیلی کتکتون زدن؟
گفت کی ها؟ این آشغالا؟ غلط می کنن دست روم بلند کنن! و رفت کنار.
یه عده نیروی انتظامی حمله کردن اما من خیلی کنجکاو بودم ببینم جریان چیه. دویدم دنبالش. داشت به مردم علامت می داد کدوم طرفی برن . پرسیدم چی شد؟ دوستاتون بودن؟ اولش نمی خواست جواب بده اما وقتی اصرار کردم گفت درست حدس زدی. من خودم یکی از اعضای رده بالای بسیج محله مونم. از روز بعد از انتخابات وقتی دیدم مارو میخوان بفرستن برای کتک زدن مردم, جلوشون وایسادم. ریشمو زدم و اومدم قاطی مردم. اینا آشغالن کثافتن. برای دوزار پول حاضرن هر جنایتی بکنن. خوشحالم که اینا رو شناختم. می دونن اگه دست روم بلند کنن مادرشونو به عزاشون می نشونم.
من خیلی خوشحال شدم از این شکافی که بین اعضای بسیج افتاده. شکاف بین انسانیت و سبعیت.

پ.ن.
یه چیز دیگه ای هم تو اون روز فهمیدم.
شعارها الکی پیداشون نمیشه؟
ماها کجا مجتبی خامنه ای رو می شناختیم که بیاییم بر علیه ش شعار بدیم؟
چطور شد از چند روز قبلش فهمیدم مجتبی چقدر پول تو بانک انگلیس داره و می خواد قدرت رو در دست خودش بگیره؟
خوب یکی از حکومتی ها حتما دستش تو کاره و داره افشا می کنه. و شعارها رو تو دهن ما میندازه.
الان بهترین افشاگرهای ما کیا هستن؟
امیرفرشاد ابراهیمی, سازگارا, و مخملباف, مهدی خزعلی, حتی همین اکبر گنجی و حجاریان و عباس عبدی و...
ماها که هیچ انگشتی تو حکومت نداشتیم از کجا کثافتکاری های اینا رو بدونیم؟
برای من اینا یه جورایی قابل تقدیرن.
امیر فرشاد ابراهیمی می تونست تو حکومت بمونه و مثل خیلی از اینا به آلاف و اولوف برسه...


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات